ازخورشید بیزار شده ام....از دوباره شروع شدن روز بدو بدو کردن ها و نرسیدن ها......آنقدر که کم خواب هستم دلم میخواهد شب تمام نشود...دلم خواب عمیق بی دغدغه میخواهد....زندگی کارمندی مزخرف ترین نوع زندکی است...هیچ تایمی برای خودت نداری....اصلا نمیدانی سهمت از زندگی چیست....به نبات روزهای دور فکر میکنم که چقدر توی ذهنش با رویاهایش می رقصید....میدانم یک روز حسرت تمام این صبح ها را خواهم خورد که میتوانستم عاشق خورشید باشم و برای تمام صبحهایی که میتوانست روح امید و انگیزه و شور را در من بدمد و دریغ شد.... اصلن دارم حسرت تمام غیبتهای نکرده را میخورم....کاش میشد راحت استعفا بدهم و بگویم نمیایم....و بعد ترس غریب بنشیند توی دلم و شاید این ترس هلم بدهد سمت آرزوهایم....حساب و کتاب میکنم ....نروم سرکار و دنبال رویاهایم باشم...چه قدمی توی همه ی این سالها حداقل ده سال برداشته ام؟؟؟هیچ...فقط چسبیده ام به آب باریکه ای که سرماه میآید....قرارم این نبود....آنقدر از نبات و رویاهایش دور شده ام که گاهی فکر میکنم رویاهایم چه بود؟......خسته ام...دوست دارم فقط بخوابم و به هیچ چیزی فکر نکنم.... +میدانم کم طاقت تر از همیشه هستم.... بخوانید, ...ادامه مطلب
به چیز هایی که فکر میکردم....هر چیزی که می دانستم...هر چیزی که حس می کردم....یا گمان میکردم... رنجم میداد... شادم میکرد... تلخم میکرد...شیرین بود...درست یا غلط نمی دانم .... ماه مان میگفت دختر هر نمنه دیمه گوری اوتی(هر چیزی رو نمیشه گفت بعضی از حرف ها رو باید قورت داد)....این حرف ماه مان وصیتش است؟خواسته اش؟...خردش؟...تربیتنش؟....هر چیزی که نمیدانم اسمش را باید چه چیزی بگویم باعث شده من خیلی اوقات نگویم... دلم غبار بگیرد....همیشه این حرفش دستی شده روی دهنم و سکوت شده ام....حالا که نمیتوانم بگویم...کسی هست که جلوی کلماتم را بگیرد و نگذارد که بنویسم؟؟؟...نمیگویم اما مینویسم....میخواهم رها باشم....نمیخواهم خودم را بند این خوب نیست..این زشته...این تلخه زنجیر کنم....ذهنم تاریک شده....از ترس قضاوت ها...رنجش ها...بغض ها.... بخوانید, ...ادامه مطلب
چقد دلم برای نوشتن تنگ شده... این روزا کلمه هارو خیلی پس و پیش میگم ...مثلا دیگه اینجا مرده هارو نمیکارن؟...گرمی خوردی دهنت تاف زده....اگه خونتون چرخ گوشت داری میتونی قیمه بذاری ...ببین رو برفا چقد کوه نشسته....تمام این هارو او میشنوی و میخنده میگه میخوای ی کلاس ادبیات بری....شنیدنش برام سخته منی که این همه سال دوست داشتم بنویسم.... زن قصه ام هنوز تو ایون خونه ش تو بارن ایستاده و داره هیچ رو نگاه میکنه و سیگار دود میکشه.... هنوز دارم درجا میزنم...هنوز هیچ اتفاقی نیوفتاده و من هنوز دارم تلاش میکنم.... بخوانید, ...ادامه مطلب
گل پیتوسی که تازه قلمه کرده ام برگ های تازه ای زده است...هر غروب که میرسم خانه میروم سراغشان قربان صدقه شان می روم و میخواهم که سبز شوند سبزتر....شته های ریزی روی گل های رز زرد و قرمز حیاط نشسته....از بوی گل های یاس توی حیاط مست می شوم و شمعدانی ها...اخ که چقد توی دلم ذوق مینشیند وقتی گل های صورتیشان را روی پله های خانه ام می بینم....باید حتما روی گل های رز سم اسپری کنم....غذا روی گاز بود...خاطرم نیست چه پخته بودم اما زن ساده ی کامل خانه بودم که همیشه دلم میخواست...انقدر معمولی که میشد گم شوم توی برگ های گل های خانه ام...خانه ای ساده، آرام و خنک،پر از گیاه و پنجره ای بزرگ رو به درختی سبز...حیاطی با چند گل رز و بوی یاس و داستانی که بشود من را نوشت تا تمام شوم...مگر از جهان چه خواسته ام؟مگر از زندگی چه خواسته ام جز همین چیزهای ساده و معمولی..گفته بود هیچ ارزشی ندارد این معمولی های زندگی من آنجا بودم کنار سینک و درد پیچید به تنم......من تمام شدم...من فقط همین یک هنر را داشتم زندگی....و در آشپزخانه باریک و کوچک خانه ام شنیدم.... یادم نیست شب بود یا شب شد ماندم چرا این خنجر سبزی خانه ی من رانشانه گرفت؟شادی کوچک من را،...،ارامش م،حس من کوچک شد حقیر شد و دود شد...از روی ظرف های شسته ریخت توی کف ها و تمام شد...خنجر را نگاه میکنم،باورم نمیشد هنوز باورم نمیشود...هی خودم را نوازش میکنم و هی زندگی معمولی ام را لبخند میزنم....فکر میکنم اگرشلف روی دیوار را بزنیم و گل پیتوس را توی خاک کنم حالم بهتر میشود....من همین زندگی معمولی را بلدم...دست هایم نوازش کردن بلد است و قلبم دوست داشتن....گیاه قلمه بزنم و خرید های کوچک خانه ام را با ذوق توی کابینت ها بگذارم و ....به او دل ببند, ...ادامه مطلب
دل م برای خودم تنگ شده....برای دخترکی که حرف داشت....بلد بود کلمه ها را کنار هم بنشاند و جمله کند تا بشود یه قصه....روی کلمات می نشست و صدای زندگیش را می نواخت.... دلم برای نبات تنگ شده...برای نباتی که تنها سفر می رفت،تنها سینما می رفت،تنها خرید می کرد....برای نباتی که توی تاریکی جاده ها رویاهایش را برای خودش زمزمه می کرد... دلم برای نبات تنگ شده....برای نباتی که دامن می پوشید و برای خودش می رقصید و مست میشد تنگ شده.... دلم برای خودم تنگ شده....برای خودم که نمیترسید،که قوی بود،که جان داشت و خودش تسلای خاطر خودش بود تنگ شده.... کاش دوباره قوی شوم...کاش دوباره دست هایم را بگذارم روی زانوهای خودم و بلند شوم....کاش بلند شوم....می ترسم.... بخوانید, ...ادامه مطلب
آدم گاهی خسته می شود....از درد مداوم...از دلتنگی های مداوم....از انتظار برای اتفاق های خوب ....از همه چیز...از خراش های کوچک و بزرگ روی روحت ....از آدم هایی زندگی ات....من هم آدمم و خسته شدم....خسته خ, ...ادامه مطلب
بعد از چهار سال برایم زنگ زده بود.....نشناختم اولش...با کلی خبر آمده بود..گفت دفتر زده ام...درگیر مقاله پایان نامه ی ارشدش بود....ازدواج کرده بود و خانواده ی کوچکی داشت......از شیطنت های پسر کوچکش گفته بود......دنبال کارهای مهاجرتشان بود....و توی یک جشنواره شرکت کرده بود و خبر چاپ کتابش را می دهد...گفت بیا ببینمت...قیافه ات که عوض نشده....گفت نبات تو چی؟چه خبر؟....من سکوت...من مثل پارسال...مثل دو سال پیش....مثل سه سال پیش...و من از همه ی این ملاقات ها فرار می کنم...., ...ادامه مطلب
هنوز زنده ام...این تلخی من مرزی نمی شناسد....زندگی جریان دارد و خیلی دور است از من..... , ...ادامه مطلب
یک ساعت برایش روضه خواندم که ابروهایم را نازک کوتاه پایین صاف بردارد...گفته بودم ابروی پهن به من نمی آید...حرف هایم را تائید کرده بود و خیالم راحت که شاید ...آینه را که داد دستم دیدم ابروهایم هلال شده, ...ادامه مطلب
خسته ام.بیمار و رنجور و تکیده ام.هنوز از دردها پناه می اورم توی بغلت.هنوز می ترسم که رهایم کنی....هنوز می ترسم از نبودن هایت...دختر خوبی نیستم....ماه مان گفته بود سعی کن دختر خوبی باشی....گفتم اگه سع, ...ادامه مطلب
مرد نشسته بود پشت میز از نامم پرسید و آرام گفتم نبات...لحظاتی دقیق شد به چهره ام و بعدگفت یه خانوم مسنی بود تو همسایگیمون اون وقتا که بچه بودم و توی روستای پدری زندگی می کردیم اسمش نبات بود یه خانم ر, ...ادامه مطلب
جمعه ها وقتی ماما بقچه اش را باز می کردخانه پر میشد از بوی آویشن و بابوبه و سدرو حنایش...بوی حنایش را دوست داشتم.....تا ده یازده سالگی همیشه موهایم کوتاه بود و بعد اما بزرگ تر انگار شده بودم و موهایم, ...ادامه مطلب
داشتم کتاب های قدیمی را جمع می کردم که از لای یکی از کتاب ها یک برگه ای افتاد که نوشته بودم من اگر کام روا گشتم و خوشدل چه عجب، مستحق بودم و این ها به زکات م دادند ....زیرش نوشته بودم به یاد غایب 91/6/2.....بغض می کنم وچشم هایم را می بندم و دلم یک همچین وعده ی شیرینی خاسته بود.... , ...ادامه مطلب
پرده را میکشم و ماه با ستاره هایش لبخند می زند.لیوان شیر و کیک را می گذارم روی میز کنار تخت.صدای لب تر کنی هر چه خواهی شوم دیوانه تابی نهایت روم...تکیه می دهم به بالشت و پتوی چل تکه را می کشم روی پاهایم.گیره ی موهایم را باز می کنم و یک آخیش می گویم... دست می برم لای موهایم...پشت پنجره شهر زندگی می کند همان گونه که هست با تمام شادی ها و غم هایش....لپ تاپ را ر, ...ادامه مطلب
داشتم ماهی سرخ می کردم که دلم خاست این ها را بنویسم....اینکه تا همین چند وقت پیش من حتی املت را هم مزه نکرده بودم چه برسد به اینکه بخواهم یک روز برای خودم درست کنم ان هم با فلفل دلمه ای!!!!فکر می کنم مزاج غذایی ام تغییر کرده منی که تا همین چند وقت پیش فقط پلو را غذا می دانستم الان شاید هفته ای یکی دوبار میلم بکشد پلو بخورم....اما عاشق مزه های جدید شده ام , ...ادامه مطلب