بمونم رو نیزه ها سر ببین م؟بمون م منو بی معجر ببین حسین....

متن مرتبط با «مراحل رسیدن به توحید حضرت ابراهیم» در سایت بمونم رو نیزه ها سر ببین م؟بمون م منو بی معجر ببین حسین.... نوشته شده است

شده دلتنگ شوی غم به جهانت برسد؟

  • به چیز هایی که فکر میکردم....هر چیزی که می دانستم...هر چیزی که حس می کردم....یا گمان میکردم... رنجم میداد... شادم میکرد... تلخم میکرد...شیرین بود...درست یا غلط نمی دانم .... ماه مان میگفت دختر هر نمنه دیمه گوری اوتی(هر چیزی رو نمیشه گفت بعضی از حرف ها رو باید قورت داد)....این حرف ماه مان وصیتش است؟خواسته اش؟...خردش؟...تربیتنش؟....هر چیزی که نمیدانم اسمش را باید چه چیزی بگویم باعث شده من خیلی اوقات نگویم... دلم غبار بگیرد....همیشه این حرفش دستی شده روی دهنم و سکوت شده ام....حالا که نمیتوانم بگویم...کسی هست که جلوی کلماتم را بگیرد و نگذارد که بنویسم؟؟؟...نمیگویم اما مینویسم....میخواهم رها باشم....نمیخواهم خودم را بند این خوب نیست..این زشته...این تلخه زنجیر کنم....ذهنم تاریک شده....از ترس قضاوت ها...رنجش ها...بغض ها.... بخوانید, ...ادامه مطلب

  • با این من مانده تا به ابد...

  • داشتم گاز را پاک میکردم....دلم خانه ی پدری م را میخواست....خیلی وقته است نرفته ام و دلتنگ م...کاش هنوز میشد انجا باشم...نقطه ی امن باشد انجا که نبات هنوز شیرین است انجا که اینقدر کار نریخته سرم...انجا نبات هنوز بلد است بخندد...انجا امن است تا همیشه....نبات اینجا همیشه توی راه و ترافیک و بدو بدو است...نبات اینجا لباس های شسته رو که جمع میکند...گازش کثیف میشود...یخچالش که پر میشود باید برود سراغ سرویس ها...و کارهای که تمامی ندارد....نبات دور خودش میچرخد و زندگی اش انگار افتاده روی دور باطل....دلتنگ بودم ...غروبی او گفته بود پینتی... و من این زنی که او میگوید را نمیشناسم...من دلم برای بار هزارم شکسته بود...انگار اندازه شانه های من را بلد نیست.....دلم آغوش گرم پدرم را خواسته بود و بغل بی قضاوت ماه مان را....گریه کنم و حرف بزنم وشاید یک انرژی ماورایی تزریق کنند تا بتوانم ادامه بدهم....زنگ زدم....صدای اقا جانم چقدر دور بود...چقدر دلتنگ بودم شاید هزار سال...گفته بود پاهام ورم کرده و نمیتونم راه برم...دردت به جونم....بغض کرده بودم....صدایش ضعیف بود اما مهربان بود هنوزتا همیشه.....به مسیر زندگی اقاجان نگاه میکنم وبه کارهای ناتمام خودم....دلم گرفته بود و آسمان ابری بود...چقدر دلم میخواهد دیگر نبات نباشم...زن خانه داری باشم که ساعت ۱۱ از خواب بلند میشود کاری ندارد جز خرید های جزئی..رفتن به ارایشگاه ....دیدن دوستی در پارک و قدم زدن های بی نهایت....+سمیرا گفته بود نبات شاید افسردگی گرفتی...فاطمه گفته بود نبات کی اخرین بار خندیدی؟...آیسا گفته بود زندگی بالاو پایین داره و این ها اتفاق های که میافته....او گفته بود ذهنتو پاک کن اگر قرا باشه بیفتی و زانوی غم بغلم بگیری که زندگی سخت ترش میکنه , ...ادامه مطلب

  • از خودم دورم ولی خیلی به رویای تو نزدیکم....

  • گل پیتوسی که تازه قلمه کرده ام برگ های تازه ای زده است...هر غروب که میرسم خانه میروم سراغشان قربان صدقه شان می روم و میخواهم که سبز شوند سبزتر....شته های ریزی روی گل های رز زرد و قرمز حیاط نشسته....از بوی گل های یاس توی حیاط مست می شوم و شمعدانی ها...اخ که چقد توی دلم ذوق مینشیند وقتی گل های صورتیشان را روی پله های خانه ام می بینم....باید حتما روی گل های رز سم اسپری کنم....غذا روی گاز بود...خاطرم نیست چه پخته بودم اما زن ساده ی کامل خانه  بودم که همیشه دلم میخواست‌‌‌...انقدر معمولی که میشد گم شوم توی برگ های گل های خانه ام...خانه ای ساده، آرام و خنک،پر از گیاه و پنجره ای بزرگ رو به درختی سبز...حیاطی با چند گل رز و بوی یاس و داستانی که بشود من را نوشت تا تمام شوم...مگر از جهان چه خواسته ام؟مگر از زندگی چه خواسته ام جز همین چیزهای ساده و معمولی..‌‌گفته بود هیچ ارزشی ندارد این معمولی های زندگی من آنجا بودم کنار سینک و درد پیچید به تنم......من تمام شدم...من فقط همین یک هنر را داشتم زندگی....و در آشپزخانه باریک و کوچک خانه ام شنیدم.... یادم نیست شب بود یا شب شد ماندم چرا این خنجر سبزی خانه ی من رانشانه گرفت؟شادی کوچک من را،...،ارامش م،حس من کوچک شد حقیر شد و دود شد...از روی ظرف های شسته ریخت توی کف ها و تمام شد...خنجر را نگاه میکنم،باورم نمیشد هنوز باورم نمیشود...هی خودم را نوازش میکنم و هی زندگی معمولی ام را لبخند میزنم....فکر میکنم اگرشلف روی دیوار را بزنیم و گل پیتوس را توی خاک کنم حالم بهتر میشود....من همین زندگی معمولی را بلدم...دست هایم نوازش کردن بلد است و قلبم دوست داشتن....گیاه قلمه بزنم و خرید های کوچک خانه ام را با ذوق توی کابینت ها بگذارم و ....به او دل ببند, ...ادامه مطلب

  • منم که عهد وفا را به سنگ شک نشکستم....

  • عرق کرده بودی داشتی حرف میزدی....نگاه کردم به آسمان آبی.....تو کلاه ت را برداشتی و گفتی چای می خوری؟....چای زغالی را آماده کردم و گفتم بیا....دست هایت را آب زدی و گفتی اگه امسال خوب بشه میشه بیرون خون, ...ادامه مطلب

  • یک شنبه....

  • و این روزها شبیه زن قصه ای شده ام که نویسنده اش قصد ادامه دادن ندارد....من گیج و منگ و اسیر زمان شده ام...., ...ادامه مطلب

  • بی قراری هایم را به باران می سپارم....

  • غمگین م،مضطرب م،نگران م،گیج م،خسته م،امیدوارم،سرگردان م،میلی به حرف زدن ندارم،میلی به نوشتن ندارم،میلی به خواندن ندارم،شب را روز می کنم و روز را شب،انتظاری از هیچ کس ندارم،از همه کس توقع دارم،از خودم , ...ادامه مطلب

  • نرو.... به هوای تو من،به صدای تو من،به دنیای تو من وابسته شدم....

  • با حرف هایش پنجره دلم را باز می کند رو به سوی بهار....یک عصر بهاری که جان می دهد زیر درخت توت تخت چوبی را بگذاری و هندوانه قاچ کنی....کلمه هایش بوی چای بهار نارنج را می دهد...و عطر گل های عباسی توی با, ...ادامه مطلب

  • به من نگاه کن واسه یه لحظه...نگات به صد تا آسمون می ارزه.....

  • آخرین باری که برف بازی کرده بودم کی بود؟....با سمانه و دخترو پسر های محل داشتیم برف بازی می کردیم...ژاکت سورمه ای تنم بود و لپ های م گل انداخته بوداز سرما....دختر و پسر همسایه عاشق هم بودند و برف بازی, ...ادامه مطلب

  • می خواهم چله بنشینم به صبوری....

  • یادم نیست آسمان آرزوهایمان از کی فرق کرد....یادم نیست چه شدکه دلش خواست بزرگ شود....چه شد که دیگر من هم نتوانستم با شیطنت هایم رامش کنم...چه شد که حوصله اش از من سر رفت ودلش هوایی شد....چه شد که حوصله, ...ادامه مطلب

  • منم این گیاه تنها به گلی امید بسته....

  • توی باغ راه میرفتیم و فندوقی برایم حرف میزد و من فقط گوش می دادم....آفتاب آمده بود وسط آسمان و من تشنه بودم....فندوقی گفته بود عمه چرا سخته اش کردی؟یادته انگورارو سم می زدیم ومن بهت کمک می کردم پهن ک, ...ادامه مطلب

  • شده آیا که غمی ریشه به جانت بزند؟

  • نوشت:چگونه ای؟.... نوشتم :دل تنگــــ نوشت:شده دلتنگ شوی غم به جهانت برسد؟, ...ادامه مطلب

  • می دانی ناچارم به سفر....

  • افتاده ام به جان اتاقم.تخت را جا به جا کردم.میز توالت راتکیه دادم به دیوار ارغوانی...قفسه کتاب ها را گذاشتم پایین تخت....یخچال را از برق کشیدم و تمیز کردم ....میوه های رنگی رنگی خریدم ..غبار آیینه را , ...ادامه مطلب

  • باران تویی به خاک من بزن....

  • وسط یک عالم دختر و پسر رنگی رنگی.مانتوهای رنگی و شال و کلاه های شاد....نبات را می بینم با لباس فرم سرمه ای رنگ،صورت مات و بی روحش.چشم های بی فروغش و لب های مات...نبات دلش می خاست مانتوی خردلی بپوشد با شال سفید....نبات... اتفاق های ریز و درشت زیاد می افتد.اینکه توانستم باایستم از حق م دفاع کنم.اینکه گفتم ته ته قصه مگه قراره چی بشه؟فوقش مدیر میگه نیا.نمی توانستم ببینم راحت دارند حق م را می خورند و من ...هر چند برایم اهمیتی نداشت اما....ترسیده بودم اما لبخند زدکم و رفتم اتاق آقای مدیر....برخلاف تصورم لبخند زد و حرف هایم را گوش کرد و گفت چرا تو این مدت نمی گفتی؟.....من به تمام روزهایی که با بغض از محل کارم بیرون می آمدم فکر کردم... پاییز دارد تمام می شود و من هنوز وقت نکرده ام یک خیابان را قدم بزنم.... حرف زیاد دارم برای نوشتن اما نوشتنم نمی آید.... , ...ادامه مطلب

  • هنوز وقت هست تا رسیدن به آرزوهایم....

  • جمعه ها....جمعه هایم را همیشه پر می کنم از خنده.ازشادی.پر می کنم از بوی کیک شکلاتی و چای کنار ماه مان و فندوقی.از آشپزی های رنگی رنگی کنار ماه مان.بادمجان شکم پر درست می کردم و به فندوقی املا می گفتم.سارا آرام آمَد.موهاتو بزن کنار.باران نَم نَم آمَد.نوک مداد انقد فشار نده.ریز بنویس.مَن بادام دارَم.فندوق انقد سرتو پایین نگیر.اَمیر سیب دارَد.ی چسبان.باباانار بر می دارَد.بالای سرش که ناایستی هر چه دوست داشته باشد می نویسد.یک املای سه خطی یک ساعت و چهل دقیقه طول کشید.داشتم زیر املایش می نوشتم آفرین دختر باهوشم گفت عمه بزرگ شدی می خوای چیکاره بشی؟داداشی خندید و گفت عمه بزرگ شده و الانم می ره سر کار و بعد برایش توضیح می داد .من دست خط فندوقی را نگاه می کردم ماه مان ظرف پر از کاهو و کلم را گذاشات جلویم و گفت تموم شد اینارو خرد کن.فندوقی روی پاهای داداشی نشسته بود و گفتم تو بزرگ بشی می خوای چیکاره بشی؟می گوید اول تو بگو....ظرف سالاد را می کشم جلو یک تکه خیار می دهم دستش و کاهو را خرد می کنم....بغضم را قورت می دهم کارم را دوست ندارم.کار من نیست.هنوز چیزی که توی ذهن خودم ساخته ام محقق نشده.دلم هنوز میز بزرگ سفید را می خواست.اتاق ساکت..چه زود خسته شده بودم و دلزده.چقدر راه داشتم تا آنچه در ذهنم ساخته ام....فندوق می گوید عمه...نگاه می کنم به چشم هایش و  برایش شعر می خوانم.جمعه هایم را پر می کن, ...ادامه مطلب

  • قاب عکست رو به رومه،بغض تلخی تو گلومه...

  • زنگ زده بود وتردید کرده بودم که جواب بدهم یانه....تا گفتم بله؟گفت رفتی اون جهنم دره که چیکار؟...لحنش تند بود و فهمیده بودم ترسیده.خیلی زیاد هم ترسیده.دل آشوبه داشته که تا الان سیصد بار زنگ زده و دوباره....می دانستم زنگ زده که غر بزند و دعوا کند و دوباره..می دانستم بحث نباید بکنم..... باید آرامش کنم....باید سکوت می کردم تا تمام نق های دنیا را بزند تا آرام بگیرد.....گفت نبات برگرد....برگردش پر بود از التماس..مثل ماه مان ها حرف می زد نگران بود و دل آشوب.....صدای بلندش آرام شد و گفت نبات.....گفتم کلم بروکلی خوردی؟آیسا مهمونم بود غروبی رفته بودم تره بار تجریش.می دونی عطاری های رنگی رنگی.گل محمدی های خشک شده.لیف های رنگی رنگی.ظرفای مسی...تازه من پنج تا تیله خریدم تیله بازی یادته؟میوه فروشی های شلوغ ....مستم می کنه.کلم بروکلی ها رو شسته بودم و داشتم مزه مزه می کردم....راستی تو می دونی من توی زندگی قبلیم گاو بودم؟باور کن انقدر که من به این علف های سبز علاقه دارم شاید گاوها علاقه نداشته باشن هنوزم قصد مردن ندارم کلم بروکلی تازه تجربه کردم و نمیدونم چرا تا حالا امتحانش نکردم...فک می کنم با شیره انگور و سرکه معرکه بشه....گفتم خوبم...حس نکردم که زمین تکون خورده فقط با جیغ جیغ بچه ها آیسا گفت زلزله شده و تا من از جام تکون بخورم تموم شده بود....زیادی شلوغش کردن.....گفته بودم سرگیجه ی بعدش حالم ر, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها