باران تویی به خاک من بزن....

ساخت وبلاگ
وسط یک عالم دختر و پسر رنگی رنگی.مانتوهای رنگی و شال و کلاه های شاد....نبات را می بینم با لباس فرم سرمه ای رنگ،صورت مات و بی روحش.چشم های بی فروغش و لب های مات...نبات دلش می خاست مانتوی خردلی بپوشد با شال سفید....نبات...
اتفاق های ریز و درشت زیاد می افتد.اینکه توانستم باایستم از حق م دفاع کنم.اینکه گفتم ته ته قصه مگه قراره چی بشه؟فوقش مدیر میگه نیا.نمی توانستم ببینم راحت دارند حق م را می خورند و من ...هر چند برایم اهمیتی نداشت اما....ترسیده بودم اما لبخند زدکم و رفتم اتاق آقای مدیر....برخلاف تصورم لبخند زد و حرف هایم را گوش کرد و گفت چرا تو این مدت نمی گفتی؟.....من به تمام روزهایی که با بغض از محل کارم بیرون می آمدم فکر کردم...
پاییز دارد تمام می شود و من هنوز وقت نکرده ام یک خیابان را قدم بزنم....
حرف زیاد دارم برای نوشتن اما نوشتنم نمی آید....

بمونم رو نیزه ها سر ببین م؟بمون م منو بی معجر ببین حسین.......
ما را در سایت بمونم رو نیزه ها سر ببین م؟بمون م منو بی معجر ببین حسین.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bnabbatc بازدید : 201 تاريخ : دوشنبه 9 بهمن 1396 ساعت: 0:38