بمونم رو نیزه ها سر ببین م؟بمون م منو بی معجر ببین حسین....

متن مرتبط با «های» در سایت بمونم رو نیزه ها سر ببین م؟بمون م منو بی معجر ببین حسین.... نوشته شده است

رویاهایم کدر شده....

  • فیلم Tiny Beautiful Things نگاه میکنم و چقد سرگردانی کلر شبیه به زندگی من است....کجا ایستاده ام...کجا خواهم رفت؟چقد زخم های گذشته دارد زندگی حالم را خراب میکند؟رد زخم هایم خوب نشده است؟....چقدر از بار غم روزهای دور را هنوز به دوش میکشم؟رویاهایم...قرار نبود آیا بنویسم؟چرا نمی نویسم؟....رویاهایم را ردیف میکنم....من هنوز نتوانسته ام بنویسم...زن قصه ام هنوز ایستاده و من سرگردان را نگاه میکند.....یک جای از فیلم گفته بود تو شغلتو دوس نداری؟دوست نداشت شاید برای اینکه همسرش به آرزوهایش برسد این کار را انتخاب کرده بود.....گمگشته بود و چقدر حسرت داشت از روزهای دور زندگی اش...چقدر می توانست خودش نباشد...هر روز از خودم می پرسم کجا هستم؟کجا خواهم رفت؟این همه ی زندگی است که دنبالش هستم؟ خودم را با کلر مقایسه میکنم.... من یک زن خیلی معمولی هستم....پختن یک غذای ساده خوشحالم میکند...تمیز کردن خانه بیشتر راضیم می کند....قلمه زدن گل ها و رسیدگی به آن ها که شاید یک روزی دست هایم سبز شودلبخند روی لب هایم می نشاند.......از پشت پنجره به حیاط خانه نگاه میکنم و فکر می کنم بهار امسال کارگر می اورم که آن را بیل بزند و شاید بتوانم چند گل بکارم....خانه سبز دوست دارم؟یک گوشه از خانه ام که نور هست و گل هایم و کتاب خانه ی کوچکم...آرامش بخش است...هر وقت که زندگی تنگ میشود برایم پناه میبرم به همین گوشه ی خانه....من دارم رنج می کشم و نمی دانم چه چیزی رنجم میدهد....میدانم رویاهایم را زندگی نمیکنم....حتی یک زندگی معمولی که نشانی از رویاهایم را داشته باشد را هم زندگی نمیکنم....دنبال ذره ای نور توی زندگی ام میگردم... +نرگس ها را بومیکنم وفکر میکنم به غباری که روی رویاهایم نشسته....زندگی ام کدر است.... +با او, ...ادامه مطلب

  • لحظه های برزخی....

  • صبح ها،چشم هایم را از دور دست ترین نقطه جهان صدا می زنم.....برای دقایق خلسه ای بین خواب و بیداری نور توی چشم هایم نیست....دراز کشیده ام....دنیای بیرونم را تاریک می بینم.....به پرده ی ارغوانی اتاق م فکر میکنم....به دیوار های صدفی....دیوار ها تیره تر میشود....سیاه تر.....میدانم آن طرف پنجره روز شده....نور هست و روشنایی....نور را صدا می زنم....چشم هایم پر از بغض می شوند.....نور را صدا می زنم....فکر میکنم بدون نور در چشم هایم چطور روزم را شروع خواهم کرد....چطور می توانم دم نوش دم کنم....چطور پرده های صورتی اتاقم را کنار بزنم تا دوباره نور بیاید خانه ام؟....چطور گل هایم را اب بگیرم...چطور حال گل هایم را بدانم....غمی بزرگ به اندازه غم تمام بشریت روی دل م می نشیند...نور را صدا میزنم....باز صدایشان می کنم....به چشم هایم نیاز داشتم....برگشت نور به چشم هایم دردناکتر از همیشه است....انگار چشم هایم زخم شده باشد.....نور کم کم میاید مثل غریبه ای از دور ها...بعد دوباره دارمشان....کنار آینه می ایستم موهایم را سنجاق می کنم....به ظرف های توی آبچکان نگاه میکنم....دل م میخواست چای دم کنم....پرده ها را بکشم تا نور بیاید خانه ام....نور...نور...نور... بخوانید, ...ادامه مطلب

  • تابستان م طعم مهربانی دست هایش را گرفت...

  • +سال 98 تمام شد.سالی که گذشت پر بود از اتفاق های خوب وبد...مرگ خانوم جان،جنگ،ویروس،تنها سفر رفتنم......نبات یاغی شده،سرکش....نبات از درجا زدن های مدوام بریده اما دارد باز هم تلاش می کند....سال 98 برای, ...ادامه مطلب

  • برای روزهایی که در راه است روشنی می خواهم

  • به همه چیز می خندن....به ترک دیوار هم قاه قاه می خندن...دنیایشان پر از شادی است....چشم هایشان را میندن و فکر می کنن از چشم دنیا پنهان شده اند و دنیا کاری به کارشان نداردو می گویند ما قایم شدیم بیا ما , ...ادامه مطلب

  • بی قراری هایم را به باران می سپارم....

  • غمگین م،مضطرب م،نگران م،گیج م،خسته م،امیدوارم،سرگردان م،میلی به حرف زدن ندارم،میلی به نوشتن ندارم،میلی به خواندن ندارم،شب را روز می کنم و روز را شب،انتظاری از هیچ کس ندارم،از همه کس توقع دارم،از خودم , ...ادامه مطلب

  • برای توست که چشم هایم می بارد که تازه شوم....

  • خسته ام.بیمار و رنجور و تکیده ام.هنوز از دردها پناه می اورم توی بغلت.هنوز می ترسم که رهایم کنی....هنوز می ترسم از نبودن هایت...دختر خوبی نیستم....ماه مان گفته بود سعی کن دختر خوبی باشی....گفتم اگه سع, ...ادامه مطلب

  • دلتنگ دیوارهای کاه گلی خانه اش شده ام...

  • جمعه ها وقتی ماما بقچه اش را باز می کردخانه پر میشد از بوی آویشن و بابوبه و سدرو حنایش...بوی حنایش را دوست داشتم.....تا ده یازده سالگی همیشه موهایم کوتاه بود و بعد اما بزرگ تر انگار شده بودم و موهایم, ...ادامه مطلب

  • هنوز وقت هست تا رسیدن به آرزوهایم....

  • جمعه ها....جمعه هایم را همیشه پر می کنم از خنده.ازشادی.پر می کنم از بوی کیک شکلاتی و چای کنار ماه مان و فندوقی.از آشپزی های رنگی رنگی کنار ماه مان.بادمجان شکم پر درست می کردم و به فندوقی املا می گفتم.سارا آرام آمَد.موهاتو بزن کنار.باران نَم نَم آمَد.نوک مداد انقد فشار نده.ریز بنویس.مَن بادام دارَم.فندوق انقد سرتو پایین نگیر.اَمیر سیب دارَد.ی چسبان.باباانار بر می دارَد.بالای سرش که ناایستی هر چه دوست داشته باشد می نویسد.یک املای سه خطی یک ساعت و چهل دقیقه طول کشید.داشتم زیر املایش می نوشتم آفرین دختر باهوشم گفت عمه بزرگ شدی می خوای چیکاره بشی؟داداشی خندید و گفت عمه بزرگ شده و الانم می ره سر کار و بعد برایش توضیح می داد .من دست خط فندوقی را نگاه می کردم ماه مان ظرف پر از کاهو و کلم را گذاشات جلویم و گفت تموم شد اینارو خرد کن.فندوقی روی پاهای داداشی نشسته بود و گفتم تو بزرگ بشی می خوای چیکاره بشی؟می گوید اول تو بگو....ظرف سالاد را می کشم جلو یک تکه خیار می دهم دستش و کاهو را خرد می کنم....بغضم را قورت می دهم کارم را دوست ندارم.کار من نیست.هنوز چیزی که توی ذهن خودم ساخته ام محقق نشده.دلم هنوز میز بزرگ سفید را می خواست.اتاق ساکت..چه زود خسته شده بودم و دلزده.چقدر راه داشتم تا آنچه در ذهنم ساخته ام....فندوق می گوید عمه...نگاه می کنم به چشم هایش و  برایش شعر می خوانم.جمعه هایم را پر می کن, ...ادامه مطلب

  • دانه های برف ریزد روی مویش روی شانه....

  • برف می بارید.نبات با بلوز یقه اسکی عسلی رنگ و شلوار جین ایستاد کنار در و گفت می آیی برویم برف بازی؟....نگاهش کرده بودم توی چشم هایش ذوق بود.دراز کشیده بودم و داشتم کتاب می خواندم.کتاب را می گذارم کنار و معتمدی می خواندآتش سوزان عشقش می کشد در دل زبانه می رود همچون نسیمی می گریزد شاعرانه......پالتویم را می پوشم و دست های نبات را می گیرم...بغض می کنم...نمی دانم شاید این احساس من است یا شاید تمام دخترکان سرزمین م که وقتی برف می آید دلشان می خواهد کسی بگوید میای بریم برف بازی؟یا توی برف قدم بزنند و صدای قرچ قرچ برف را حس کنند و بخندند...., ...ادامه مطلب

  • من گمشده ام توی روزهای بی او بودن...

  • صبح آفتاب نزده بود از خواب بیدار شده بودم و این یعنی شروع روزی که شاید....گفته بود قربون اون دل حریری و مهربونت گفتم که حال م مساعد نیست گلم زخم شدم و عفونت مجبور به عمل جراحی شدم و مجبورم دمر بخواب م چند ماه درگیرم نرگسی....چشم های م را بسته بودم و به لحن صدایش فکر کرده بودم به اهنگ صدایش به کلمه های پر از مهرش....به چشم های روشنش درد شده بودم.دلم نمی خواست خورشید از خوابش بیدار شود کاش خواب بماند.گفته بود قول بده زود باش قول انگشت کوچیکه....قول داده بود گفته بود قول بده زندگی کنی از زندگیت لذت ببری جای منم زندگی کنی قول بده؟....اشک چکیده بود از گوشه ی چشم.نور از لابه لای پرده ی توری داشت می امد توی اتاق و من نمی خاستم روز را ببینم پتوی چل تکه ام  را می کشم روی سرم و زل می زنم به تاریکی.دست می کشم روی دست های لاغر نبات و فکر می کنم باید تحملش را بشکنم.توی اوج خندهایش پناه برده است به سکوت توی اوج دردهایش پناه برده است به سکوت....سکوتی که دارد ذره ذره نبات را به نیستی می کشاند.حال م خوب نیست نرگسی....اگر مجال می داد.....فکر می کنم به برف های پشت پنجره  حسرتی که توی چشم هایش هست....فکر , ...ادامه مطلب

  • لبریز بهانه دل من...از تنهایی گریه مکن

  • امروز با تمام دردهایم رفتم بازار تره بارتجریش.فکر کرده بودم اگر قرار نباشد لابد قرار نیست دیگر.خرید کردم هوا سرد شده شلغم خریدم.ماه مان گفته بود برا سرما خوبه.برای اولین بار شلغم خریدم.این روزها خیلی کارها را برای اولین بار انجام می دهم.خریدن ترشی جزو اولین بارهای م است.رفته بودم توی مغازه و مثل زن های خانه دار طعم ها را می چشیدم.این روزها دوباره مثل هفت قرن پیش طعم دروغ را چشیدم.طعم شکسته شدن دیوار اعتمادم و سخت م آمده.....تنهاقدم زده بودم و فکر کرده بودم اگر درد داشته باشم باید بزنم توی زندگی.بین ادم ها. دارم یاد می گیرم دروغ بگویم.شروع کرده ام به عزیزترین های م دارم دروغ می گویم ماه مان پرسیده بود خوبی؟گفته بودم آره خوبم.پیله های درد تمام تن م را تنیده بود.دروغ شنیدن بلد نبودم اما این روزها سعی می کنم یاد بگیرم ادم ها فقط دروغ می گویند.فقط دروغ.... توی آشپزخانه دور خودم می چرخیدم و کباب ترش درست می کردم.الناز گوشه ای نشسته بود و داشت نگاه م می کرد.حس کردم زیادی آرام شده ام.الناز پرسیده بود نبات؟؟؟نگاه کرده بودم.پرسیده بودخوبی؟آمده بودم توی حیاط.فکر کرده بودم به ساره.ساره نیست چند ,لبریز بهانه دل من ...ادامه مطلب

  • رسیدن به تو آرزوی منه.کی به آرزوهای من می رسه؟؟؟!!!

  • نشسته بود روی پله های حیاط و داشت آقا جان را نگاه می کرد که درخت مو را می برید.سرم را گذاشتم روی شانه هایش و دست هایش را گرفتم توی دست های م گفتم اگه بگی نرو نمی رم.اصلا هر چی تو بگیزیاد فک نکن.گفت می ترسم از فرداهای تو می ترسم تو به خاطر من به خاطر آقات از دلت هم گذشتی .حرفی نزدم نمی خاستم به گذشته ها فکر کنم نمی خاستم ته دلش را خالی کنم ته دل خودم اما خالی بود خالی از عشق.گفتم دل م تنگ میشه.دست هایش را حلقه کرد دور کمرم و گفت عادت می کنی.گفتم از تنهایی می ترسم گفت هستم باهات نمی ذارم تنها بمونی نبات....بعد از آرزوهایش گفت از تک تک حسرت های توی دلش از اینکه همی,رسیدن به تو,رسیدن به تو آرزوی منه,رسیدن به تو محاله,رسيدن به تو,برای رسیدن به تو,مراحل رسیدن به توحید حضرت ابراهیم,واسه رسیدن بتو دیگه چیکار کنم,واسه رسیدن به تو چیکار کنم,راه رسیدن به توحید,ارزوی رسیدن به تو ...ادامه مطلب

  • همه معادله های دنیا با تو حل می شود...

  • چرا در برابرت این همه خودم هستم؟؟؟؟؟ , ...ادامه مطلب

  • چرا دل م این همه زشت است؟

  • فریاد زده بودی کیست مرا یاری کند؟از که یاری خاسته ای؟از ما که ناتوان ترین هستیم؟از ما که گوش دل های مان کر شده.از ما که دل هایمان سنگی ترین دل هاست؟حسین ....حسین....حسین....ایستاده ای و نگاه می کنی که توی برزخ این روزها بمیرم؟ایستاده ای جان دادن آرزوهای م را می بینی؟حسین من زیادی ناتوان م.من زیادی ضعیف م .من نمی توانم تو را یاری کنم.حسین....حسین تو...تو من را یاری می کنی؟ فریاد بزن کیست تا یاریش کنم؟فریاد بزن تا بگویم هست کسی که تو یاریش کنی....,چرا دل می شکنیم,چرا دل میگیره,چرا دل می گیرد,چرا گرفته دلت مثل آنکه تنهایی,چرا من دل به تو دادم,خدا چرا دل منو شکستن,چرا دل آدم میگیره,چرا دل درد میگیریم,خدا چرا دل منو شکستند,چرا دل انسان می گیرد ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها