برگشت اما خیلی دیر...

ساخت وبلاگ

قصه طرماح را به خاطر داری؟نامه پدرت را برای معاویه می برد و یک سلام بلند بالا میدهد...می گوید سلام برتو ای پادشاه...معاویه می پرسد چرا ما را امیر مومنین خطاب نمی کنی؟می گوید مومنین ما هستیم و چه کسی تو را بر ما امارت داده که تو را امیر بخوانم؟....طرماح را به خاطر آوردی؟یادت هست زانو به زانویت نشست و از کوفیان گفت برایت حرف زد و بعد تو اجازه دادی که برود سوی قبیله و عیالش....رفت که برگردد....برگشت, اما دیر...سرها روی نیزه بود...حسین،ماه جهان م....من سال هاست که دارم وقت می خواهم که برگردم...هر روز دارم بهانه می اورم که برگردم.....سال هاست که نگاه می کنی و با لبخند شیرین گوشه لبت منتظری...منتظری که برگردم....دودستی چسبیده ام به این نماز های نصف و نیمه و امیدوارم همین نماز نگذارد گم شوم....برایم دعا می کنی که برگردم؟دعا کنید روزی که برمی گردم دیر نشود...

بمونم رو نیزه ها سر ببین م؟بمون م منو بی معجر ببین حسین.......
ما را در سایت بمونم رو نیزه ها سر ببین م؟بمون م منو بی معجر ببین حسین.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bnabbatc بازدید : 196 تاريخ : شنبه 9 آذر 1398 ساعت: 15:41