حرفی بزن تو ای دردا آشنا...

ساخت وبلاگ

سه سال پیش... توی همین روزهای گرم تابستان بود که تمام دلبستگی ها را گذاشتم و آمدم برای ؟؟؟....دلبسته گی هایم ؟ماه مان خوب م است که هنوز بلد است بگوید برای خودت زندگی کن نه برای بقیه...دلبستگی م آقا جان است که هنوز هر بار با نگاه پر از التماسش به هزار و یک در می زند که شایدپشیمان شوم و.....دلبستگی  م فندوقی مهربان است و که هنوز بعد سه سال منتظر است که من پرونده ام را بگیرم و برگردم....هر بار که زنگ می زند می پرسد عمه کی میای؟...و این سوالش پردردترین سوال دنیایم شده..دلتنگ آسمان آبی خانه مان میشوم....درخت های توی حیاط با آن همه خاطره ی خوبی که برایم ساخته..... دلتنگ دوستانی که گه گاه توی پارک یا کافه جمع می شدیم و می نشستیم حرف های تکراری را یک جور دیگر می زدیم حرف ها همان بود اما شاید فقط احساسمان عوض شده بود....عجیب هوای شیرنارگیل بستنی کافه تریا را هوس کرده ام...سینمایی که همیشه دلم می خواست بروم نرفتم امروز برایم حسرت نیست سه شنبه ها روز فرهیخته شدنم است و می روم سینما....دلخوشی م کتاب فروشی سر چهار راه امام حسین بود که از نفس کشیدن تویش خسته نمی شدم...

سمانه جلوی در ایستاده بود و گفت نبات بیا تو هم ادبیات بخون بیا دو تایی باهم بخونیم تو که دوست داری شعر ....ان روزها خواهر بزرگه دانشگاه قبول شده بود و من توی دفترچه سازمان سنجش رشته فناوری اطلاعات را دیده بودم و خیلی خیلی خوشم امده بود یک حس خیلی خوبی به من دست داده بودودلم می خواست مهندس ای تی شوم....

این روزها که دارم تمام تلاشم را می کنم که بتوانم کنار بیایم با واژه های غریب و با مزه ای که مزه ذهنم را شیرین می کند ته دلم خیلی غصه می خورم برای اینکه هیچ وقت نتوانستم مهندس ای تی خیلی خوبی باشم و فقط مدرکش را گرفته م و برای دل م دارم راه دیگری می روم....خیلی سخت است برایم...آن روزها توی دانشگاه تصور دیگری از آینده ام داشتم ...کلاس های شبکه و نرم افزار های که بخواهد شبکه را یادم بدهد....سر پروژهای آخر....و امروز دارم مسیری را می روم که تمام آن تصویر ها را عوض کرده...آن روزی که جواب کنکور آمد و من قبول شدنم را دیدم حس خاصی نداشتم...خوشحالی از ته دلی نداشتم ....اما پشیمان نیستم....هیچ وقت پشیمان نشدم... اگر باز هم برگردم به عقب....همین راه را انتخاب می کنم...

ماه مان پرسید اوضاعت خوبه؟رو به راهی؟فقط دو کلمه بود....که شد هیولای غول پیکری که توی ذهنم خوابید و اجازه نداد بگویم ماه مان بریدم برمی گردم....ابن جواب سه سال جنگیدنم نبود....گفتم خدارو شکر خوبم...

حرف ها تلخ بود...من طاقت اوردم تمام تلخی ها را.....من را متهم کردن به بی احساس بودن .....این آخرین تیری بود که شاید می توانستن رها کنن و شاید به هدف بخورد...نشد که بمانم و به آرزوهایم برسم....سه سال پیش توی همچین روزهایی چمدان بسته ام دنبال آرزوهایم آمدم....من بی احساس نبودم و دلم هم از سنگ نبوده....من فقط کمی قوی تر از تمام آدم هایی بودم که من را سرزنش کردن....من فقط کمی جسور تر بودم...کمی شجاع تر....من فقط کمی دلم بزرگ تر بود از ادم هایی که گفتن مگه دخترم میشه انقدر دل سنگ باشه....من فقط کمی بی تفاوت شذم به حرف های دیگران...یه دختر تو غربت می تونه دووم بیاره؟.....

این سه سال برایم گران بها ترین تجربه ای بود که خواهم داشتم توی همه ی سال های زندگی ام....این سفر شاید برای من مهم تر از صدها کتابی که می توانستم بخوانم که بزرگ ترم کند بزرگم کرد...نگاه م را وسعت بخشید و ذهنم را آگاه تر...

نمی خواهم وقتی دارم طعم مرگ را می چشم توی ذهنم یک عالم آرزو حسرت شده باشد....نمی خواهم آن لحظه دلم بخواهد برگردم و روزهایی که زندگی نکردم را زندگی کنم....نمی خواهم شرایط مسیر زندگی ام را تعیین کند باید استعداد و علاقه ام نقششان پر رنگ تر باشد....

بمونم رو نیزه ها سر ببین م؟بمون م منو بی معجر ببین حسین.......
ما را در سایت بمونم رو نیزه ها سر ببین م؟بمون م منو بی معجر ببین حسین.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bnabbatc بازدید : 215 تاريخ : شنبه 9 آذر 1398 ساعت: 15:41