سهم من سرگردانی نیست...

ساخت وبلاگ

بچه که بودیم با محمد زیاد کل کل می کردیم.سر اینکه من اول چاق برداشتم پس من اول باید لقمه بگیرم.من اول لیوان برداشتم شیر مال منه.من اول جا گرفتم پس من پیش مامان می خوابم.سر یک دانه پفک بیشتر...دعواهایمان را انقدر ادامه می دادیم که آخرش با جیغ جیغ های من که مامان محمدگوریییییییییییییییییی...آقا جان واسطه یمشد و تمام.یک عروسک داشتم که نمی دانم ماه مان از کجا برای م خریده بود.اما زمان ما از این باربی ها نبود و تمام عروسک ها مثل عروسک مادربزرگ خونه مادر بزرگ زشت بودندو ترسناک.اما ماه مان برایم عروسک مهربان خریده بود.از این هایی که پستانک هم داشت.وقتی ماه مان خرید محمد قیل و قال کرد که من چی؟منم تفنگ می خام و منم....دیگر دعوا نمی کردیم.من سر گرم عروسکم بودم.دختر خوبی شده بودم.محمد کاری به کارم نداشت.تمام دنیایم همان عروسک شد.ماه مان صدایم کرد که بروم حمام.آجی گفت عروسکو بزار بمونه ببری حموم خراب میشه.من رفتم حمام و وقتی برگشتم عروسک م تکه تکه شده بود.گریه کردم.دادزدم.قهر کردم.محمد را چنگ زدم.می خاستم محمد را بکشم.آن روزها فکر می کردم حالا که عروسک ندارم خوشبخت نیستم.عروسک همه زندگی من بود و محمد...حتی حالا بعد از این همه سال که حتی شک دارم ماه مان هم خاطره ی ان عروسک را به یاد داشته باشد حس می کنم عروسک م جایی منتظر من است.حالا هم عروسک زندگی م شده ساره.ساره که نیست انگار چیزی گم کرده ام.غمش  زیادی روی دل م بزرگ است و نبودنش دارد نابودم می کند.ساره بود که دست م را گرفت آورد توی این آبادی.می دانم یک گوشه از همین آبادی دارد بچه اش را بزرگ می کندلالایی برایش می خواند و گور بابای منی که خلقش کردم و حالا من را سرگردان رها کرده ومن توی بی خبری دارم می میرم.ساره بر نمی گردد باید توی این آبادی دنبالش بگردم....شاید وقتی پیدایش کردم قصه ام جور دیگری نوشته شده باشد.....من ایستاده ام رو به روی تمام اگرهای دنیا....باران می اید ساعت هشت و نیم غروب است.

بمونم رو نیزه ها سر ببین م؟بمون م منو بی معجر ببین حسین.......
ما را در سایت بمونم رو نیزه ها سر ببین م؟بمون م منو بی معجر ببین حسین.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bnabbatc بازدید : 197 تاريخ : شنبه 14 اسفند 1395 ساعت: 1:23